رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

دو سال و نه ماهگي پسرم

سلام عزيز دلم مامان  چشم بر همي زديم و دو سال و نه ماه گذشت  و امروز پسرم 33 ماه رو تموم كرد و چه زيبا بزرگ شدي البته چشم بر هم زدنم دليل بر گذر روز هاي سخت و روزهاي خوش با تو بودن نيست  دليل به عشق زيادم به تو كه تو هم چه زيبا ياد گرفتي كه محببتو به ما و بابا ابراز كني . عاشقتم كه از دور مي ايستي و به سمت مي دوي و من و بغل مي كني و مي گي مامان عاشقتم يا دوست دارم. پسرم خيلي ناز شدي مهربون شدي  بلا شدي. يك عالمه شعر ياد گرفتي  تنها بچه كلاستون هستي كه مي توني از چرخ و فلك بالابري و تندي خودت سوار شي. با هم ميريم پياده روي  با هم مي ريم پارك  و تو خوب پياده مي آيي و تو...
20 ارديبهشت 1395

رفتن به سر خاك بابا بزرگ بابارضا ( روح اله بيات)

سلام گلم  آخر اين هفته همش به مهموني گذشت  شب جمعه كه شام خونه عمه زهرا بوديم و شما اونجا حسابي با فاطمه جون دختر پسرعمه عباس بازي كردي و بعدش هم آخر شب رفتيم خونه عمه سكينه و پسر عمه مهدي اينا هم اومدن و حسابي با حميد رضا آتيش سوزوندي. جمعه صبح هم بعد خوردن صبحانه سه تايي با بابا رفتيم امامزاده عبدالله و سر مزار بابابزرگ بابا (باباي مامان فريده) و براشون فاتحه خونديم و من هم رفتم زيارت. خلاصه بعد اون برگشتيم خونه عمه سكينه دوباره كه بعد مدتي هم ماماني و بابايي و عمو بابك هم اومدن اونجا. بعد ناهار هم بابا رضا و عمو بابك كه كار داشتن با هم رفتن و ما هم به همراه بابايي و ماماني رفتيم خونه اونا و شب دور هم بوديم. الب...
10 ارديبهشت 1395

نصف شب در بيمارستان طبي كودكان

پسرم عزيز دلم  از وقتي از كاشان برگشتيم هنوز حال و هواي خوشي نداشتي  ديشب دوباره حال نداشتي و غذا خوب نخوردي و با داستان كمي بهت غذا دادم  براي ساعت 7 شام خوردي و ساعت 9 غر مي زدي كه خوابت مياد جوري كه 9 و نيم بابايي اومد ببينمت خواب بودي  براي ساعت 10 با ناله از خواب بيدار شدي و دوباره روز از نو  بالا آوردي و شروع كردي به ناله و اينكه دلت درد مي كنه  با اضطراب زنگ زدم به ماماني كه چي كار كنم و گفت كمي صبر كن و بهتر ميشه ولي من تحمل ناله ها تو نداشتم و ديگه با بابايي تصميم گرفتيم بريم بيمارستان و تو راه هم رفتيم دنبال ماماني  اين و بگم كه تا سوار ماشين شديم گفتي بابا برام نانا بذار ...
5 ارديبهشت 1395

سفر به كاشان از طرف اداره بابا

پسرم سلام  همه جون مامان  از سفر دوباره مون به كاشان برات مي نويسم با كمي تفاوت ، اينكه اين بار به صورت اردوي خانوادگي از طرف اداره بابا رفتيم .  صبح زود حدود 6 و نيم ، عمو جواد اينا اومدن دنبالمون و با ماشين اونا رفتيم تا فدراسيون و اونجا هم بعد خوردن يك چاي و شيريني و اينكه ساير همكارها هم جمع شدن ديگه سوار اتوبوس شديم به سمت كاشان راه افتاديم . تو اين سفر خاله ريحانه و عمو حسن هم همراهان صميمي ما بودن يك زوج جوان كه اولين سفر با فدراسيون و تجربه مي كردن و من اميدوار بودم بهش خوش بگذره . گل پسرم كه شب دير خوابيده بودي و صبح هم زود بلند شدي ، هنوز از تهران خارج نشده بوديم كه تو بغل من خواب برد و من گذاشتمت تو ص...
4 ارديبهشت 1395

روز پدر

بابا رضا جون روزت مبارك  پسرم تو مهد براي بابا نقاشي كرده بودي و خاله افسانه جون هم لطف كرده بود اونو با يك كارت تبريك تزيين كرده بود و اونو براي بابا آورده بودي. عاشقتم كه بابا و بابايي مي گفت روزتون مبارك   مرد كوچك خونه من روزت مبارك  البته كه هديه روز مردت رو موقع هديه خريدن براي كيان كوچولو گرفتي  يك جرثقيل خوشگل   سالم باشي و سلامت
1 ارديبهشت 1395
1